هی فلانی!
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
هرجا که دلت میخواهد برو…
فقط آرزو میکنم
وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
و اما من…
بر نمیگردم که هیچ!
عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
تو مرا بردی به شهر یادها،
ن ندیدم خوشتر از جادوی تو،
ای سکوت ای مادر فریادها
گم شدم در این هیاهو گم شدم،
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم،
زندگی پر بود از فریاد من!
مست شد...
خواست که ساغر شکند!
عهد شکست...
فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند، مست..
آمار سایت